سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 80
بازدید دیروز: 65
بازدید کل: 1382432
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



من و ' من او '

پنج شنبه 86 دی 13

اگر خاطرتان باشد چند وقت پیش نوشتم که مدت ها بود دوست داشتم کتاب " من او " نوشته ی رضا امیرخانی، نویسنده ی جوان و خلاق کشورمان را مطالعه کنم اما فرصت نمی شد تا اینکه به لطف آنفلونزا و استراحت اجباری در منزل چنین فرصتی دست داد..
بعضی از دوستان چه حضوری و چه به وسیله ی کامنت، نظرم را در باره ی این کتاب خواسته بودند که این سطور را به پاس احترام به این دوستان قلمی کرده ام...

قبل از هر چیز بگویم که این نوشته، یک نقد حرفه ای نیست؛ چرا که نه من یک منتقد حرفه ای هستم و نه با نیت نقد، آن را مطالعه کرده ام... و اعتراف می کنم که با یک بار خواندن یا دیدن یک اثر، نمی توان به نقد آن پرداخت.. اما به عنوان یک خواننده و مخاطب عام، نقاط قوت و ضعف آن را آن هم در حد یک بار خواندن مطرح می کنم. البته در این نوشته، اصلا قرار نیست به مسایل ادبی یا شیوه های داستان و رمان نویسی و ... پرداخته شود و تنها به حلقه های مفقوده ی داستان اشاره ای مختصر می کنم و به عبارتی دیگر، بیشتر به ماهیت آن نگاهی گذرا می اندازم.

اجازه می خواهم در ابتدا یک نگاه کلی به نقاط قوت و برجستگی های رضا امیر خانی در این کار داشته باشم:

از بارزترین ویژگی های زبانی امیرخانی یک دستی آن است که در یک کار طولانی، یک نقطه ی قوت به حساب می آید. او از تکنیک های پیچیده زبانی چندان استفاده نکرده و صمیمیت با مخاطب را خوب رعایت کرده است.

دلیل دیگری که زبان امیرخانی هر خواننده ای را تحت تاثیر قرار می دهد و در عین حال از نقاط قوت اساسی او به حساب می آید، این است که به نظر من طیف های مختلف اجتماعی، مذهبی و حتی ادبی و حتی دارندگان شخصیت های مختلف را به نوعی در بر می گیرد و همه را اقناع می کند. واضح تر بگویم همه ی این گروه های اجتماعی و نیز روحیه های فردی متنوع، خود یا هموندان خود را به نوعی در نوشته ی امیرخانی می بینند و به همین جهت با آن ارتباط برقرار می کنند. به خاطر همین است که اگر از عمده ی آنانی که داستان " من او " را خوانده اند و تحت تاثیر آن قرار گرفته اند دلیل این تاثیر گذاری بر خودشان را بپرسید به جای آنکه به کلیت کار نگاه کنند به بیان مصادیق خواهند پرداخت و به گوشه هایی از نوشته او اشاره می کنند.

بنابراین من گمان می کنم بیشتر کسانی که با نوشته های او ارتباطی عمیق و شگرف برقرار کرده اند، بیشتر مسحور همین قلم توانا و نافذ او شده اند تا مبهوت تم و فضای اصلی داستان و محتوای کار... اعتراف می کنم که خود من هم از این دست خوانندگان "من او" هستم.

نکته ی دیگری که امیرخانی را در این کار، موفق کرده و اعجاب خواننده را نیز برمی انگیزد، احاطه و تسلط او بر تاریخ و فرهنگ دوره ای است که داستان از آن روایت می کند. اطلاع کافی و مفصل او بر خرده فرهنگ ها و عبارت های متداول آن روز و حتی توصیف ریزبینانه و مو به موی محیط های زمانی و مکانی مورد نظر بسیار دقیق و کارشناسانه است که اگر نویسنده را نشناسی باورت نمی شود که در آن جغرافیا زندگی نکرده باشد. این آگاهی کامل که نشان از مطالعه و تحقیق گسترده ی رضا امیرخانی دارد با توجه به سن و سال او بسیار ارزشمند و در خلق اثری موفق موثر بوده و هست.

ویژگی ارزشمند مهم دیگر این نوشته، ایجاد فرم و به هم ریختن روایت خطی و کلاسیک داستان است. استفاده از تکنیک فاصله گذاری و هم زمان درهم آمیختن راوی ـ مولف و وارد کردن خواننده به متن کار با ایراد شوک های ناگهانی که توسط خطاب مستقیم به وی صورت می گیرد، رضا امیر خانی را در ساخت فرمی زیبا و موفق توانمند ساخته است.
می دانید که هرجا پای فرم به میان می آید باعث مبهم شدن کار و سردرگمی خواننده می شود اما هر چند بعضی موارد و تکنیک های فرمی این کار، منحصر به رضا امیر خانی نیست و مسبوق به سابقه بوده است، اما در نهایت باعث گم شدن طرح داستان نشده و روایت خطی قصه در ذهن خواننده به شکل خطی پایدار می ماند.
البته تلاش برای ابداع یا ایجاد فرم حتی در نوشتار و ارائه ی شکل جدیدی از واژگــان ــ مثل "به تر" به جای "بهتر" یا "زنده گی" به جای "زندگی" که به لحاظ زبان شناختی غلط است و حرف «ه» به عنوان یک صامت میانجی است که به شکل «گ» در می آید و نمی توان هر دو این حروف را با هم به کار برد؛ و صفت ساختن غیر معمول مثل حتاتر و … ــ که به اصرار نویسنده هیچ تغییر ویرایشی در آن صورت نگرفته، موفق نبوده و مغایر اصول نگارش رایج و صحیح فارسی است.

بگذریم ...
اما در باره ی محتوای داستان " من او " می توان چنین استفاده کرد که گویا داستان، برای اثبات جمله ای است که ذهن نویسنده مدت ها با آن درگیر بوده است و نتیجه ی از پیش تعیین شده، رسیدن به همان یک جمله است که "من عشق فعف ثم مات مات شهیدا "
به خاطر همین بسیاری از رویدادها بدون هیچ گونه دلیل منطقی (دست کم بدون هیچ گونه منطق داستانی ای) اتفاق می افتند و بیشتر احساسی هستند تا مؤلفه هایی برای پیشبرد داستان...
خیلی از پرداخت های داستانی و نیز شخصیت پردازی پرسوناژها به دور از هنجارها و اصول داستانی و فقط برای ارضای لحظه ای مخاطب از یک سو، و رسیدن به همان جمله ی مذکور و پیاده کردن آن در داستان از سوی دیگر بوده است که تلاش برای این رسیدن، گاه با سرعت و گاه با حوصله ی تمام صورت گرفته است.

برای روشن شدن موضوع ـ تنها به عنوان ذکر مصادیق و نه با دسته بندی حرفه ای ـ به چند نمونه اشاره می کنم:

1 ـ شخصیت روحی و حتی فیزیکی مهتاب به عنوان یک دختر هفت ساله و همینطور شخصیت عاشق پیشه و دلشده ی علی فتاح در ده یازده سالگی، بسیار اغراق آمیز و مصنوعی است و ایجاد روح عاشقی و دلبری در روابط آن دو نیز، خیلی تزریقی می نماید.. به همین دلیل است که بسیار اتفاق می افتد که زبان کتاب هم از نثر داستانی خارج شده و به شعر و تصویر سازی های شاعرانه تبدیل می شود. به دو نمونه دقت کنید:
«پرسیدم قشنگه یا نه؟!
چشم هایم را بستم. آن آبشار قهوه ای با آن صدای زنده گی ساز آب های خروشان: یک وری باشد یا صاف…» ص 68
«فنجان هایمان را عوض کردیم... بوییدمش. بوی یاس می داد. انگار غنچه ی یاسی لحظه ای پیش روی لبه ی فنجان شکفته باشد.» ص 70

2 ـ اضافه شدن جملاتی که هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمی کند و آوردن شان صرفاً برای قشنگی شان بوده است، از نکات جالب کتاب است. در اینجا فقط به یک نمونه از این جمله های قشنگ و بی ارتباط با خود داستان ـ که البته در کل کتاب کم هم نیست ـ اشاره می کنم:
«نمی دانم چرا خداشان بیشتر به درد مرده هاشان می خورد تا زنده هاشان... درها را برای این کوتاه می گرفتند که موقع ورود سرخم کنند ... من برای خیلی از چیزهایی که می دانم سر خم نمی کنم چه رسد به آن چیزهایی که نمی دانم.» ص 132

3 ـ شخصیت های داستان، گاه بسیار ساده و سطحی مطرح می شوند.. مثلا از همان ابتدا که دانش آموز کم حرف و متفکری به نام مجتبا صفوی علم می شود، بی تعارف مخاطب داستان که دارد در آن زمان سیر می کند، به طور ناخودآگاه پی می برد که قرار است بعداً این همان شهید نواب صفوی معروف باشد که توسط عمّال ساواک شهید خواهد شد.
اما با این حال در بیشتر موارد، شخصیت های داستان، بسیار اغراق آمیز و پیچیده و متناقض معرفی می شوند.. مثلا فتاح بزرگ که روزی یک تاجر ریاکار و دغل باز بود که هرگز تاثیر مثبتی روی خواننده ی رمان نداشته یک باره به چنان شخصیتی بدل می شود که به دلیل ضعیف پروری و همدمی با گود نشینان، یک پارچه عرفان می گردد تا چایی که مار وحشی و خطرناک را رام نان و نمک مرتضی علی می سازد. یا ذال محمد که شخصیتی فاسد است و با دلالی محبت روزی می خورد، و از شراب خورانی به مشتریانش و حتماً از شرابخوری هم پرهیز ندارد، آن چنان اهل آیه و روایت و زهد و تقوی است که آدم یا باید هر انسانی با خصیصه های مذهبی ذال محمد را دلال فساد بداند و یا هر دلال فسادی را اهل نماز و مسجد و ...
انصافا اینگونه متضاد دیدن پرسوناژها خواننده را از دریافت یک شخصیت ثابت از آنها ناتوان می کند و او را در تصمیم گیری بین علاقه مندی یا نفرت و در اصل، در قضاوت بین خوب بودن یا بد بودن ناکام می گذارد.
شاید به خاطر همین باشد که یک آدم کژ فهمی که نتوانسته فرم نویسی امیرخانی را درک کند در نقدی به "من او" و در تبیین شخصیت ذال محمد که در یک نشریه هم چاپ شده است، نوشته است که در این رمان  «درویش یک لا قبایی» در مقابل با «واعظ درس خوانده ی مکتب نشین» قرار می گیرد که کار این واعظ، دلالی فسق، زن بارگی و قوادی و…است و ضمن آن که شخصیت پا انداز کتاب (ذال ممد) را در اتحادی کامل با «واعظ درس خوانده ی …» قرار می دهد، می نویسد این کاری بوده که امیرخانی رندانه انجام داده که بر واعظ مکتب نشیی کت و شلوار پوشانده است....
آیا جالب نیست؟ قضاوت با شما ... 

4 ـ در فصل "سه من " یعنی در ابتدای اوج گیری دلدادگی علی و دلبری مهتاب، حوادث جوری چیده می شود که از این طرف علی به عمد، در حوض آب خانه شان بیفتد و بعداً بفهمد که مهتاب هم همزمان در حوض آب خانه شان افتاده و خیس شده و از این همگونی دلش بلرزد و لذت ببرد.
برای آن که همزمان افتادن این دو دلداده در حوض خانه، هدر نرفته باشد و مخاطب هم خیالش راحت شود که خدا را شکر حلقه ی مفقوده ای وجود نداشته ماجرا چنین رقم می خورد که فتاح، از کله پاچه ای که تهیه دیده، برای خانواده ی اسکندر (پدر مهتاب و کریم) هم می فرستد و مهتاب، همان دختر هفت ساله، چنان دچار فرهیختگی عقلی خاصی است که از خوردن غذایی که از این خانواده مرفه می رسد، اکراه دارد. از آن سو مادر مهتاب برای وادار کردن او به خوردن کله پاچه، او را دنبال می کند و همین تعقیب و گریز منجر به سقوط مهتاب به حوض شود.
انصافاً این از آن دست رویدادهایست که با هیچ منطقی (چه داستانی و چه غیر داستانی) به خورد مخاطب نمی رود و همچنان در سطح باقی می ماند.

5 ـ درویـش مصطفا هم از آن شخصیت های، بی دلیل شگفت انگیز کتاب است. از آن شخصیت های الکی غیب الغیوبی است که در اواخر کتاب تا حد معصومان و نماینده ی خدا روی زمین بالا می رود. در محاورات روزمره هم اصلاً انگار قرار نیست یک جمله ی عادی از دهانش خارج شود. مدام دارد شطح و طامات می بافد و پیشگویی می کند... والبته جملاتی که بیشتر ذهن خواننده را می پیچاند به گونه ای که دنبال راهی برای حل معادله ی عبارت ها و دلیل همه چیز دانی او می گردد و آخرش هم نفهمیده و خسته از کنارش می گذرد تا به انتهای داستان برسد... شاید منظور نویسنده، خلق جملات کوتاه و پرمغز و به قول فلاسفه، افوریسم از سوی او باشد تا نتیجه ی غیر طبیعی و نامانوسی را که می خواهد در آخر داستان از حضور درویش بگیرد، برای خواننده ای که از او هیچ نفهمیده آسان تر کند و چون خواننده در طول قصه به نفهمیدن شخصیت و کلام درویش مصطفی عادت کرده بود، در پایان داستان هم که حضور درویش خیلی نامتعارف، نامأنوس و حتی نامعقول است، بتواند به راحتی هرچند نفهمیده از کنارش بگذرد... همانطوری که در طول داستان عادت کرده بود از کنار گفته های عجیب و غریب درویش بگذرد.
تنها به عنوان یک نمونه، بعد از ماجرای لرزیدن دل علی به خاطر مهتاب، درویش مصطفی که او را می بیند بی مقدمه می گوید:
«تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر می شود، دل است! دل آدمی زاد باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید... حکماً شیره اش هم مطبوعه»
آن گاه دستی به سر علی می کشد و می گوید "تبرکا " بعد دستش را به موها و ریش های سپیدش می کشد و می گوید:
«… قبول حق … عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکماً‌ عاشقه، نفسش هم تبرکه … یا علی مددی!» ص 122

6 ـ یکی از عجیب ترین صحنه های داستان پیدا شدن سر و کله ی درویش مصطفا در ذهنیت یا عینیت!! علی در کلیسای پاریس و به جای کشیشی است که از مردم و گناهکاران اعتراف می گیرد. این صحنه بیشتر فضاهای دود و غبار رایج در فیلم ها و تخیلات و توهمات سینمایی را یاد آوری می کند.
گیریم که این روش، به عنوان یک تکنیک در فیلم و حتی داستان پذیرفته شود؛ اما در این مقطع داستان، می تواند به عنوان یک ضعف اساسی تلقی شود زیرا آن جلوه های ویژه که در فیلم وجود دارد در این داستان، مابه ازا و جایگاهی به آن شکل ندارد و درهم آمیختگی صحنه های رئال و سورئال در آن قابل قبول نیست. جریان سیال ذهن در داستان، جریانی تمرکز گریز است و به نویسنده این اجازه را می دهد که از روایت های خطی کلاسیک فاصله بگیرد (مثل خواب که کیفیتی تمرکز گریز است) ولی به واقع در استفاده از این تکنیک، نباید صرفاً مثل جلوه های ویژه ی سینمایی نگاه کرد. مگر یک نویسنده تا کجا حق دارد که مخاطب را در گیر ذهنیت شخصی خود و فضاهای ابر و مه ذهنی خود کند؟

7 ـ وقتی خبر مرگ فتاح می رسد. فتاح بزرگ دست علی را می گیرد و او را از مدرسه محروم می کند و با خود به کوره پز خانه می برد. این مرد در طول این چند صفحه آنقدر آرام و منطقی است که که هیچ کس نمی تواند با دیدن او باور کند که اتفاقی خاص مثل مرگ فرزند در زندگی اش افتاده است و زمان زیادی از مطلع شدن او نمی گذرد. اما همین مرد تمام زورش را بر سر اسبی بیچاره و زبان بسته خالی می کند و با یک کورس حد اکثر نیم ساعته، اسب را طوری از نفس می اندازد که اسب بدبخت می میرد. این مقطع از داستان خیلی غیر طبیعی و باور نکردنی رقم خورده است. منظورم هم رفتار فتاح بزرگ با مردم و کارگرها و همینطور با اسب بخت بر گشته است و هم مرگ اسب به این سادگی....

8 ـ علی در روزی که با پدر بزرگش به کوره پز خانه رفته و قرار است خبر فوت پدرش را بشنود، اسم خودش را روی یک خشت می نویسد و می خواهد اسم مهتاب را هم بنویسد:
« به خشت بغلی نگاه کرد. هر دو از یک قالب بیرون آمده بودند. کنار هم زیر آفتاب. توی آن هوای سرد و گرم و مطبوع پاییری. پهلو به پهلو، انگار هم را بغل گرفته بودند. روی اولی نوشته بود "علی" . به دومی نگاه کرد. بوی رس نمی داد. بوی نم نمی داد. بوی یاس می داد. ته دل علی لرزید... » ص 175
اما همین که اولین حرف اسم مهتاب یعنی "م" را می نویسد سایه ی مشهدی رحمان را حس می کند و برای اینکه او بویی نبرد، اولین حرف اسم خودش یعنی "ع" را در ادامه آن می نویسد و می شود "مع"
اما بعدها همین خشت ها را به اضافه ی یک خشت دیگری که معلوم نیست از کجای داستان در آمده ، و کدام عاشق دیگری و در کدام کوره پزخانه و به چه منظوری نوشته است، بر سردر خانه ی درویش مصطفی می بیند که این ترکیب را ساخته اند "علی مع الحق"
و مهمتر اینکه درویش مصطفی به او می گوید دلیل نرسیدن تو به مهتاب این بود که این خشت ها جفت جفت هستند اما پدر بزرگت آن روز در کوره پزخانه، یکی از دو خشت تو مهتاب را برداشت اما کنار هم نگذاشت و چون با فاصله از هم قرار داد ، باعث جدایی این دو خشت از هم و نرسیدن شما دو نفر به یکدیگر شد...
البته نویسنده خواسته است که با روابط متافیزیکی و اراده ی درویش مصطفی و بخشیدن چشم واقع بین به علی و با استناد به آیه ی "ان من شی الا یسبح تسبیحه .." این معضل را حل کند ولی مطمئنا توفیقی در این کار نداشته است.

9ـ در جریان پا اندازی ذال محمد برای علی روایت داستان برای اقدامات ذال محمد برای علی خیلی طبیعی پیش می رود و در طی چندین صفحه خواننده در می یابد که علی دنبال این حرف ها نبوده، اما با شیطنت های دیگران و وسوسه های ذال محمد در نهایت به میعاد می رود... تا اینجایش هیچ مشکلی نیست و پردازش داستان هم اشکالی ندارد اما یک دفعه وقتی خواننده دچار سردرگمی می شود که زنی با هیأت و اندام مهتاب و با روبنده وارد می شود و تا به علی می رسد سیلی محکمی به صورتش می نوازد و ...
«من هم رفتم به ذال محمد پاانداز گفتم یک مرد می خواهم! ... گفتم من می خواهم ببینم مرد یعنی چی؟ ... » ص 454
جالب است که نویسنده برای رتباط علی ــ که یک مرد است و جسارت های خاص خود را دارد ــ و ذال محمد چندین صفحه مقدمه سازی می کند، اما برای ارتباط مهتاب که دختری عفیف یا لااقل با حیای دخترانه است با ذال محمد هیچ تمهیدی ندارد. کدام عقل است که باور کند مهتاب از ذال محمد بخواهد مردی را برایش فراهم کند و آنگاه این اتفاق، اینقدر ساده صورت بگیرد که علی و مهتاب در میعاد مردان و زنان بدکاره همدیگر را ملاقات کنند؟

10ـ راز و نیاز علی و مهتاب در نیمه شب پاریس در آن آپارتمان که غیر از آن دو کس دیگری هم نیست، از نکات جالب توجه دیگر است که هرچه مهتاب نیازمندانه صورتش را به علی نزدیک می کند، علی بیشتر از او دوری می کند. با اینکه علی عاشق بیقرار مهتاب است و هیچ منعی هم برای ارتباط عاشقانه ی آنان وجود ندارد و تازه نیاز و تقاضا از ناحیه ی معشوقه هم ابراز می شود، اما عاشق از هرگونه تماسی خود داری می کند.. آیا این صحنه جز برای همان نتیجه ی از پیش تعیین شده ای است که من عشق فعف ثم مات مات شهیدا؟
در حالی که بر فرض صحت این روایت، این عفاف و خودداری، در مورد عشق های حرام است نه اینکه هر عشق زمینی را به پرهیز و عفاف توصیه کرده باشد.
واقعا چه چیزی جلودار علی بوده است؟ تقوی ؟ خداترسی؟ مردم ترسی؟ یا ..؟
آیا این دو در آن شب کذایی، نمی توانستند برای عاشقی با هم محرم هم بشوند؟ آیا خلاف تقوی بود؟ یا اینکه بلد نبودند؟ یا اینکه به ذهن نویسنده نرسیده بود؟ و یا... ؟
مطمئنا هیچکدام از این ها نبوده و تنها اراده ی نویسنده بوده است که این عفاف را اینطور به خورد خواننده بدهد تا بتواند به همان نتیجه برسد..

11ـ انتهای داستان چنین می نماید که نویسنده از کش دار شدن داستانش خسته شده و به نحوی دنبال تمام کردن ماجرا و زودتر به همان نتیجه ی "من عشق فعف ثم مات مات شهیدا" رسیدن است. رفتن علی فتاح سالم و سرحال با پای خود به بهشت زهرا و مردن در یک لحظه و با یک شهید عوض شدن و دفن شدن او در مزار شهید حکایتی است که خیلی مبهم و حتی دور از ذهن های خیال پرداز است. یک نفر سالم که با یک جمعی به بهشت زهرا رفته طوری ظرف چند دقیقه می میرد و سازمان بی دز و پیکر !! بهشت زهرا او را به جای شهید مربوطه غسل می دهد و در قبر او دفن می کنند و تازه اطرافیان وی متوجه عدم حضور او می شوند و دنبالش می گردند که دیگر کار از کار گذشته است..
بگذریم از اینکه این فرد چندان هم عفیف نبوده است که بخواهد به این درجه از ارزش یعنی " مات شهیدا " برسد چه آنکه هم بارها و بارها دست در دست مهتاب بوده و از تماس نامحرمانه با وی ابایی نداشته است.. حالا کاری به قرار و مدار با ذال محمد و رفتن به میعاد محبت ورزان بدکار و حتی نوشیدن آن آب انگور تلخ و ... نداریم..